پنج هزار سال پیش، پیامبری ظهور کرد. قومش او را نپذیرفتند و کمر به قتلش بستند. در لحظههای آخر، گفتند: «اگر میتوانی معجزهای بیاور تا تو را مؤمن شویم.» پیامبر روی به آسمان کرد و ستارهای پر نور را نشان داد و گفت: «آن ستاره هم اکنون نابود میشود.» مردمان با ترس به آسمان نگریستند. ساعتی خیره ماندند و ستاره همچنان چشمک میزد. پس به آسودگی، پیامبر کذاب را کشتند. هنوز جان از تن او در نرفته بود که صاعقهای طومار آن قوم را در هم پیچید.
دیروز اخبار اعلام کرد: نور حاصل از انفجار ستارهای که پنج هزار سال پیش منفجر شده، فردا در قسمتهایی از زمین قابلرؤیت است
دیروز اخبار اعلام کرد: نور حاصل از انفجار ستارهای که پنج هزار سال پیش منفجر شده، فردا در قسمتهایی از زمین قابلرؤیت است
بر اساس داستانی از بابک
با کمی تغییر
با کمی تغییر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا «ناشناس» نظر ندهید