روزی اسکلی نزد شیخی رفت. ملازمان نهیب دادند که یا شیخ! سخنش در گوش مگیرید که مردک اسکل است. شیخ برآشفته فرمود: اسکل پدرتان است. فیالحال، مریدان نعرهزنان جامهها دریدند و بیخشونت با چوب در پی شیخ افتادند و سرش در ابریق* عبرت فرو کردند
بیت
نیست شـیخی که بود در بر ما، هـمدم ما
ناصــح و مرشــد و واعـظ نشـود مـحرم ما
شــیــخــک خنـگ ندانـد که شـود آخـر کار
خشتکش بر سر هر کوی و گذر پرچــم ما
* ماتحت شور
نیست شـیخی که بود در بر ما، هـمدم ما
ناصــح و مرشــد و واعـظ نشـود مـحرم ما
شــیــخــک خنـگ ندانـد که شـود آخـر کار
خشتکش بر سر هر کوی و گذر پرچــم ما
* ماتحت شور
از سرنوشت شیخ خبری در دست هست آیا؟
پاسخحذفاینا که شیخ رو سرو.یـ.س کردن
پاسخحذفخشتک شیخ !
پاسخحذفخيلي جالب بود
پاسخحذفبعد از مدتها كه خواننده ي هميشگيه وبلاگتونم يه بار خواستم كامنت بزارم براتونا
پاسخحذفاونقدرنوشت اشكال درآدرس كه ترجيح دادم همون ناشناس واسطون بنويسم
یه شورای رهبری درست می کردن خلاص میشدن دیگه
پاسخحذفگمت کرده بودم
پاسخحذفبازهم پیدات کردم!
میشه راهنمایی کنی بلاگ اسپات پدر منو در آورده هیشکی نمی تونه کامنت بزاره
پاسخحذف