۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

458 - شاخه‌ی طوبی

روزی اسکلی نزد شیخی رفت. ملازمان نهیب دادند که یا شیخ! سخنش در گوش مگیرید که مردک اسکل است. شیخ برآشفته فرمود: اسکل پدرتان است. فی‌الحال، مریدان نعره‌زنان جامه‌ها دریدند و بی‌خشونت با چوب در پی شیخ افتادند و سرش در ابریق* عبرت فرو کردند
بیت
نیست شـیخی که بود در بر ما، هـمدم ما
ناصــح و مرشــد و واعـظ نشـود مـحرم ما
شــیــخــک خنـگ ندانـد که شـود آخـر کار
خشتکش بر سر هر کوی و گذر پرچــم ما

* ماتحت شور

۸ نظر:

  1. از سرنوشت شیخ خبری در دست هست آیا؟

    پاسخحذف
  2. اینا که شیخ رو سرو.یـ.س کردن

    پاسخحذف
  3. خيلي جالب بود

    پاسخحذف
  4. بعد از مدتها كه خواننده ي هميشگيه وبلاگتونم يه بار خواستم كامنت بزارم براتونا
    اونقدرنوشت اشكال درآدرس كه ترجيح دادم همون ناشناس واسطون بنويسم

    پاسخحذف
  5. یه شورای رهبری درست می کردن خلاص میشدن دیگه

    پاسخحذف
  6. گمت کرده بودم
    بازهم پیدات کردم!

    پاسخحذف
  7. میشه راهنمایی کنی بلاگ اسپات پدر منو در آورده هیشکی نمی تونه کامنت بزاره

    پاسخحذف

لطفا «ناشناس» نظر ندهید