ببودن یا نبودن، بحث در این است:
آیا عقل را شایستهتر این که مدام از منجنیق و تیر دوران جفاپیشه ستم بردن
و یا بر روی یک دریا مصائب تیغ آهختن
و از راه خلاف ایام آنها را سر آوردن؟
بمردن، خواب رفتن، بس؛
و بتوانیم اگر گفتن که با یک خفتن تنها، همه آلام قلبی و هزاران لطمه و زجر طبیعی را که جسم ما دچارش هست پایان میتوان دادن
چنین انجام را باید به اخلاص آرزو کردن.
بمردن؛ خواب رفتن؛ خواب رفتن!
یحتمل هم خواب دیدن!
ها، همین اشکال کار ماست؛
زیرا
اینکه در آن خواب مرگ و بعد از آن کز چنبر این گیر و دار بیبقا فارغ شویم آنگه چه رویاها پدید آید
همین باید تامل را برانگیزد:
همین پروا بلایا را طویلالعمر میسازد؛
وگرنه
کیست کو تن دردهد در طعن و طنز دهر و، آزار ستمگر
وهن اهل کبر و، رنج خفت از معشوق و، سرگرداندن قانون
تجریهای دیوانی و خواریها که دائم مستعدان صبور از هر فرومایه همی بینند
اینها جمله در حالی که هر آنی به نوک دشنهای عریان حساب خویش را صافی توان کردن؟
کدامین کس بخواهد این همه بار گران بردن
عرق ریزان و نالان زیر ثقل عمر سر کردن
جز آن که خوف از چیزی پس از مرگ
(آن زمین کشف ناکرده که هرگز هیچ سالک از کرانش برنمیگردد)
همانا عزم را حیران و خاطر را مردد کرده
ما را بر می انگیزد که در هر آفت و شری که میبینیم تاب آورده
بیهوده به دامان بلیاتی جز از اینها که واقف نیستیم از حال آنها خویشتن را در نیندازیم؟
بدین آئین
شعور و معرفت ما جمله را نامرد میسازد
بدین سان
پوشش اندیشه و سودا صفای صبغهی اصلی همت را به رو زردی مبدل سازد و نیات والا و گران سنگ از همین پروا ز مجرا منحرف گردیده از نام عمل محروم میمانند.
شکسپیر
ترجمهی مجتبی مینوی